فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه


موضوعات مرتبط: داستانک ، کوتاه مرگ ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 22 اسفند 1393برچسب: داستان های جالب و آموزنده خواندنی, | 14:9 | نویسنده : آسمان |

یک خانم و یک آقا که سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حرکت قطارمتوجه شدند که در این کو په درجه یک؛ که تختخواب دار هم میباشد ، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد کوپه نخواهد شد. ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود. شب که وقت خواب رسید ؛ خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پایین را اشغال کردند. اما مدتی نگذشته بود که خانم…….. از طبقه بالا، دولا....


موضوعات مرتبط: داستانک ، من و میترا+18 ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 22 بهمن 1393برچسب:من و میترا در قطار+18, | 21:59 | نویسنده : آسمان |

اسم من میترا است و ۲۵ سال سن دارم. حدود ۶۰ کیلو وزن دارم و قدم ۱۷۰ است برای همین درمیهمانی‌ها خیلی‌ها بهم زل می‌زنند. خیلی شیطون هستم و دوست دارم از زندگی‌ام لذت ببرم.این را هم بگویم که عاشق ناتالی پورتمن هستم و اگر به حساب تعریف از خودم نگذارید، کمی هم ازنظر چهره و فرم بدن بهش شباهت دارم. داستانی که می‌خواهم تعریف کنم، برمی‌گرده به سه سالپیش که خیلی بچه‌تر از الان بودم.اون زمان تازه به دانشگاه رفته بودم و شانس آوردم پشت کنکور نماندم تا پدر و مادرم هر روز و هرساعت بهم سرکوفت بزنند. در هر حال، ماه دوم یا سوم دانشگاه بود که یک روز به خانه آمدم و دیدمکه همکار مادرم به خانه‌مان آمده. یک زن ۵۰ ساله مهربان و چاق بود.سلام کردم و توی اتاقم رفتم.حوصله نداشتم دوباره به هال بروم تا مانتو را به جالباسی آویزان کنم...

 


موضوعات مرتبط: داستانک ، من و میترا+18 ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟....

 

 


موضوعات مرتبط: داستانک ، پل ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:پل, | 23:27 | نویسنده : آسمان |

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!....

 

 


موضوعات مرتبط: داستانک ، پدر ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:پدر, | 23:10 | نویسنده : آسمان |

روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت....

 

 


موضوعات مرتبط: داستانک ، جانشین پادشاه ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:جانشین پادشاه, | 23:8 | نویسنده : آسمان |

ه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟...

 

 


موضوعات مرتبط: داستانک ، سر پیری و معرکه گیری ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:سر پیری و معرکه گیری, | 22:18 | نویسنده : آسمان |

پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود.  ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم...


موضوعات مرتبط: داستانک ، مادر ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:مادر, | 21:57 | نویسنده : آسمان |

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت:...

 

 


موضوعات مرتبط: داستانک ، رعیت و عتیقه فروش ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:رعیت و عتیقه فروش, | 21:55 | نویسنده : آسمان |

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست... پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
آخوند پرسید:
از مال دنیا چه داری؟
روستایی گفت:
همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
آخوند گفت:
من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد....

 


موضوعات مرتبط: داستانک ، روستایی فقیر ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:روستایی فقیر, | 21:52 | نویسنده : آسمان |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.